غم من
امشب كسی به سیب دلم ناخنك زده است!
بر زخمهای كهنه قلبم نمك زده است
این غم نمی رود به خدا از دلم، مخواه!
خون است اینکه بر جگر ِ من شتك زده است
قصدم گلایه نیست، خودت جای من، ببین
ما را فقط نه دوست، نه دشمن، فلك زده است!
امروز هم گذشت و دلت میهمان نشد
بر سفره ای كه نان دعایش كپك زده است!
هرشب من -آن غریبه كه باور نمی كند
نامرد روزگار، به او هم كلك زده است-
دارد به باد می سپرد این پیام را:
سیب دلم برای تو ای دوست، لك زده است!
گفتی از چهره ی ماتم زده ی غم بنویس !!
گفتی از ناله در این نامه فراوان بنویس !!
گفتی و رفتی و جستی و ندانستی تو
که من از روز ازل بسته به زنجیر تو ام ...
شبم از غم ، غمم از تو و تو گفتی بنویس !!!
غم از این غم که ندارد ثمری هر سخنی ...
و از این غم بسیار
که نخواندست کسی از ورقی ... !!
گفتی از آنچه تو داری بنویس ؛
گفتی از آنچه تو خواهی بنویس ؛
گفتی از آنچه تو دانی بنویس ؛
گفتم از غم بنویسم که چرا
کانچنین موج خموشی به تن آزرده مرا ؟؟!!
گفتم و رفتم و جستم و ندانستی تو ،
غم من آنچه تو می پنداری نیست !!!
در خاطره ام ...هرگز نیست
آنچه در آینه ی چشم تو معنا شده است !
غم من راز خموش صدف دیده ی توست !!!
که ندارد پر و بالی و نداند گذری ...
غم من شعله ی لرزان دل خسته ی توست !!!